رحم

ساخت وبلاگ

خب

باز هم الان قراره براتون خوابنگاری کنم

هفته پیش خواب دیده بودم که برادرم دوباره به دنیا اومده!

عه

ببخشید.باید اولش بگم من یه برادر بیست ساله دارم

متولد سال هفتاد و هفت!

اون شب خواب دیدم این برادر من در همین روزها دوباره از مادرم به دنیا اومده! یعنی توی خوابم به زمان گذشته نرفته بودم و توی خوابم می دونستم که زمان خوابم همین الانه نه گذشته های دور! بله! خواب دیدم برادرم به دنیا اومده و  بعدشم پستونک به دهن توی گهواره دراز کشیده و داره خیره بهم نگاه می کنه و من حیرت زده ام که اگه این برادرمه پس اونی که الان بیست سالشه کیه و اگه اونی که بیست سالشه همین برادرمه پس این چرا الان یه نوزاد شده؟

توی همین سوالات و حیرت ها بودم که از خواب پریدم

.فردایش مادرم از لاهیجان زنگ زد و گفت گوشی رو به زنم بدم.خیال کردم می خواد با عروسش احوال پرسی کنه.دادم و مشغول انجام کارهای خودم شدم.زیاد توجه نداشتم زنم دارد چه حرفایی می زنه...یه ذره گذشت و اونم مکالمه ش تموم شد و اومد برام چایی ریخت و نشست روبروم.یکم درباره مسائل زنان و امراض بعد از یائسگی برام حرف زد.کم کم نگران شدم که نکنه براش مشکلی پیش اومده...گفتم:تو که هنوز جوونی...از یائسگی چرا می گی؟

گفت:من نه...ولی خب...بعدش که می گذره این رحم میشه یه توده اضافه و گاهی اوقات مث آپاندیس خطرناک میشه و باید ورش داشت.

گفتم: این حرفا چیه می زنی نگرانم کردی...

گفت:مادرت گفته باید عمل جراحی انجام بده برای خارج کردن رحم از بدنش...

-مامانم؟

آره...مامانم...بچه ها فکر می کنند مادرهاشون ضد مرض ، ضد ضربه، ضد بیماری و مقاوم در برابر هر عیبی هستند...یعنی مادر های بقیه را هم می بینند که مریض می شن و بعضا می میرند اما همچنان مادر خودشونو به شکلی اساطیری جاودانه می بینندو رویین تن تصور می کنن ... بدون چشم اسفندیار و عاری از پاشنه آشیل....در تمام مدت که زنم داشت از امراض زنان می گفت، توی استرس بودم که می خواد درباره خودش چیزی بگه، اصلا در تاریکترین فراخنای مغزم هم تصور نکرده بودم که میم! الان این زنت با مادرت داشت حرف میزد! لابد مادرت مشکلی براش پیش اومده!

بله! مادرم...خب! شال و کلاه کردم رفتم لاهیجان! بعد از یک سال! بله!من مدتهاست که به لاهیجان نرفته ام.دوازده ساله که از لاهیجان کنده ام برای درس و پیشرفت و اینا...قبلا یه امیدی بود بخوام برگردم لاهیجان...حالا که زن تهرونی هم گرفتیم دیگه الوداع لاهیجان! الان دوازده ساله که سالی یک بار یا دو بار پامو توی لاهیجان گذاشتم...یعنی دیگه فوق فوقش بیست و چهار مرتبه توی دوازده سال اخیر لاهیجان رو دیدم...هر بار می رفتم شوک زده می شدم...یه بار همکلاسی قدیمی رو دیدم که نخبه کلاسمون بود...دیوانه شده بود...توی خیابون پریشون می چرخید...از جلوی خودم رد شد...یه نگاهی کرد بهم...شناخت...یا نشناخت؟ ولی رد شد و رفت...می گفتن زنش بلا سرش آورده...پیرمرد های مهربونی که توی مسجد شهر می دیدمشون رو یهو عکس و بنرشون رو روی دیوار شهر می دیدم که سالگرد فوتشونه...همکلاسی های مدرسه مون سالگرد فوتشون بود...می فهمی؟ فوتشون نه، سالگرد فوتشون! و من بی اطلاع بودم...واسه همین بدم میاد دیگه برم لاهیجان... اون سال قبل هم که رفته بودم، برای فوت پدر بزرگم بود.البته طی این مدت، پدر و مادرم از لاهیجان اومدن تهران، خونه ما، تقریبا هر دو ماه یک بار رو میان، هر دوشون معلم بازنشسته ان وخودشونم می گن ما بیکاریم...شما به خاطر ما الکی هی مرخصی نگیرین و کارتونو ول نکنین، ما خودمون میایم....بله...خودشون ما رو بد عادت کردن...اما خب...حالا دیگه حرف از جراحی بود...رفتم...بی خیال هر چی کار و مرخصی و اینا...

لاهیجان...شهر بچگی ها...وقتی رفتم دیدم توی همین یک سال چقدر شهر عوض شده...ساختمونای قدیمی توی کوچه مون رو کوبیده بودن و چند طبقه ای های شیک ساخته بودن...یه خونه قدیمی بود که هر وقت میرفتیم توی کوچمون می دیدمش...خونه محمود! دوست بچگیهام...اون وقت ها که شیش سالم بود...کل رفاقت من و محمود همون یه سال توی شیش سالگیم بود...ولی خب...اولین ها توی ذهن موندگارن هرچند کوتاه و کوچیک باشن....زمانی که هنوز معنی عشق و رفاقت و دوستی و اینا توی ذهن من جا نیفتاده بود و در حال تجربه کردن برای شناخت و کشف بودم...هرچند هنوز هم هستم!...اون سال شیش سالگی...من و محمود با هم می رفتیم بازی...خونه هم ناهار و و شام می خوردیم...خونه هم میخوابیدیم...پدر و مادرامون صمیمی بودن و مشکلی هم نبود...سر هفت سالگیم هم اونا رفتن...برای همیشه...بی رد و نشونه ای...خب...در دوران جدید که کم کم خونه های ویلایی از مد می افتادن و آپارتمان نشینی کلاس داشت، اول بابا خانه قدیمی خودمان را داد و کوبید ...دیگه خونه قدیمی ویلایی ما یه آپارتمان شده بود...بعد کم کم کل کوچه هم به پیروی از بابام کوبیدن و ساختن! دیگه اثری از خاطرات بچگیمون نبود...فقط خونه محمود اینا مونده بود که هی خانواده های مختلف توش می رفتن و می یومدن خانواده دیگه ای میومد جاش...کل این بیست و پنج سال اینجوری بود... تا مدت ها از جلوی خونه محمود اینا رد میشدم یاد خاطراتش ذهنمو پر می کرد...همه اون شبای تابستونی که توی حیاطشون می خوابیدیم ... یا اونا می اومدن...خونه محمود تنها اثر از خاطرات بچگیم بود که هنوز ما به ازای خارجی داشت توی فضای واقعی...اما این سفر که رفتم صحنه هولناکی دیدم...اونجا رو هم کوبیده بودن! و یک پی عمیق کنده بودند...خیلی عمیق...انگار بولدوزرچی غیظ و غرض داشت که هر چی خاطره تا اعماق خاک اونجا هست رو با چنگک بلدوزر بکنه و بر باد فنا بده...گریه ام گرفت...از این به بعد که با زنم از اینجا رد میشیم که بریم خونه بابام، کدوم خونه رو نشون بدم و بگم:ایناهاش، یه بار روی دیوار این خونه نشسته بودیم و مادرم داشت رد میشد و من از بالای همین دیوار پریدم توی بغلش...هه! دیگه خونه ای و دیواری نبود!دفعه بعد که بیام اینجام شده آپارتمان! با طبقات بسیار، با آدمای جدیدی که اصلا خبر ندارن این کوچه و خاطراتش چی بودن!

 چی داری میگی؟ خونه محمودو بی خیال! الان قراره رحم مادرتو هم از بدنش خارج کنن! همون رحمی که تو توش رشد کردی! راستی چیکار می کنن رحم آدمو وقتی از بدنش خارج می کنن؟دفن می کنن؟ میندازن توی زباله های بیمارستانی؟ گربه و سگ و اینا می خورنش؟چه ترسناک! به نظرم رسیده بود بگم بدنش به من توی الکل نگهش دارم...بلاخره اولین خونه ای بود که توی این دنیا، توش رشد کرده بودیم...اولین خونه! اما احمقانه بود...کی نیگه میداره این چیزا رو؟

توی کوچه، مرد میانسالی منو دید که داشتم زنگ خونه بابامو می زدم، گفت:کی امرا کار داری؟(با کی کار داری؟)

-خونه بابامه

-تو اونه پسری؟ چره تی گب زئن خودی تهرونیون گب زئن مورسنه(پسر اونی تو؟ چرا حرف زدنت مثل تهرانیاست؟)

دیدم حواسم پرته! اومدم لاهیجانا! زدم توی خط گلیکی:د دوازده سال ایسته که اورا نیشتم...مره نشناسی تو...او زمت شومو ای کوچه مئن نیسابید...(دیگه دوازده ساله که اونورا زندگی می کنم...منو نمیشناسی تو...اون موقع ها شما توی این کوچه نبودین)

-تره نشناسم؟ تو دوکتوری د...ئوجور دوکتور ایسته که کوسخولان شنن ئونه ورجه...اینه اسم مره یاداشو...(تو رو نمی شناسم؟تو دکتری دیگه...از اون دکترایی که دیوونه ها می رن پیشش...اسمش یادم رفت...)

عجب...من این آدم رو به عمرم ندیده بودم اما این آمار منو داشت!گفتم:روانشناس!

-آها...هون...خو...تی زناک کو ایسا؟ ناردی تی امرا؟ئو کوره شی ایسته؟(آره... همون...خب...زنت کو؟ نیاوردیش با خودت؟ اون مال کجاس؟)

-ئو هو تهرون مئن شه...مدرسه مئن کار کنه...مرخصی اینه هندان(اون بچه تهرونه...توی مدرسه کار میکنه...بهش مرخصی ندادن...)

-تی ماره دیروز عمل بودد، الان هیشکی شیمی خانه مئن نیسا..بیه بشیم امی خانه تا تی پئر بایی(مادرتو دیروز عمل کردن! الان هیچکس خونه شما نیس، بیا بریم خونه ما تا بابات بیاد!)

عه! دیروز؟ چرا کسی بهم هیچی نگفت؟ عجبا! یعنی همسایه بابام که خونش سه تا در اونورتره خبر داره و من که پسرشم نمی دونم؟ شماله دیگه...فرهنگ محیط اینه که هی مردم از هم درباره هم پرس و جو می کنن...مث تهرون نیس که همه خفه خون گرفته سرشون توی لاک خودشونه و زورشون میاد با همسایه دیوار به دیوارشون سلام و علیک کنن...هر دوی این فرهنگ ها یه بدی هایی دارند و یه خوبیایی...

-کو بیمارستون مئن عمل بوده؟(کدوم بیمارستان عمل کرد؟)

-رشت...بیمارستن "...."! ری بیه امی خانه...تی مئاره عمل دیروز بو...الونم اینه حال خوبه...هچی الون نوشو...خسته ئی دوکتور! تا زه فاره سی...بیه امی ورجه...الونه تی پئر آیه!(رشت...بیمارستان "...."! پسر بیا خونه ما...عمل مادرت دیروز بود...الانم حالش خوبه...الکی الان نرو...خسته ای دکتر! تازه رسیدی...بیا پیش ما...الان بابات میاد!)

بله! آدمای صمیمی خونگرمی هستن این جماعت.اما من رفتم رشت...راست می گفت...مادرم عملش تمام شده بود...خواهرم که زودتر از کرج راه افتاده بود و همراه مادرم بود، با چشم سرخ شده منتظرم بود...مضطرب شدم...گفتم چرا گریه کردی؟ چی شده؟

-هیچی بابا دیشبو بیدار بودم...هوچیگری راه ننداز...مهندسم اینجاس

-هوچیگری؟ چی میگی؟ مهندس کیه؟ شوهرتو میگی؟ اونو چرا کشیدی بیچاره رو آوردی اینجا؟از کار و زندگی انداختیش؟ خودت میومدی دیگه!

-فکر کردی مث تو بی رگم؟زنتو نیاوردی؟ خب مگه چیه؟مادرزنشه!

یهو دیدم آقای مهندس اومد و سلام کرد...

خواهرم یهو خودشو انداخت توی بغلم و گریون شد:دکتر کجا بودی مامان قبل عمل خیلی منتظرت بووووووووووود...

عه! این الان داشت درباره هوچیگری نکردن بهم تذکر می داد...خودشون هیچی بهم نگفتن حالا میگه کجا بودی...خو زنگ می زدی می گفتی زودتر بیام...مهندس اومد و خواهرم رو جداش کرد و گفت:خب مامان طوریش نشده که عشقم...حالش خوبه الان...

رفتم توی اتاق مامانم، دیدم اونجا دراز کشیده و لباس بیمارستان و...گریم گرفت...تا منو دید دستاشو جلو آورد...سرمو گذاشتم روی سینش...صدای بی رمقش می گفت گریه نکن...من خوبم...بابام هم یهو اومد...تا منو دید نه گذاشت نه برداشت:تی زناک کو ایسا؟(زنت کجاست؟)

-اینه مورخصی هندان(بهش مرخصی ندادن)

با لحنی تحقیر آمیز گفت: تو آدم نی ئی که ری...اصن تو خودت چه ره بومای؟ خاسی نائی دِ!(تو آدم نیستی که پسر! اصلا خودت چرا اومدی؟ میخواستی نیای)

من هنوز اشک تو چشام بود...موندم چی بگم به بابام...خب اونم دلگیره این چند روزه...انتظار داشت الان عروسش باشه...حالا خوبه خودش هم معلم بوده و می دونه توی مدرسه وضع چجوریه...

مامانم هی انگشتای دستش رو واسه بابام تکون می داد که نگو این حرفا رو...

یهو دامادمون با خواهرم اومدن توی اتاق بستری، تا اومدن یهو بابام به فارسی گفت: خب دکترجان! چه خبرا؟ تهرون میگن شلوغ شده راسته؟

عه! همین چند ثانیه پیش آدم نبودم من! الان شدم دکترجان! چشام افتاد به دامادمون...بله! داماد کرجی و دیگه همه چی!

اشکامو پاک کردم...و یکسری دری وری رسمی درباره اوضاع تهران و آلودگی هوا به هم بافتم و تحویل جمع دادم...همه حواسم به چشمای مادرم بود...داداشم هم وارد شد..اوه... چه ریشی گذاشته بود...اون که اهل اینجور تیپ زدنی نبود...اینم آدم شده! قیافش چقدر با یه سال قبل فرق کرده...داداشم با مامانم اینا نمیاد خونه ما...واسه همینم من تحولات چهره شو یهو می بینم...دکتر مامانم اومد...همونی که رحم مادرمو خارج کرده بود...خانم دکتر تا منو دید گفت:عه! سلام...منو میشناسی؟

-نه خانم دکتر!

-من تو رو به دنیا آوردم...بیست سال پیش...

-منو؟

-آره پسرم...خب تبریک عرض می کنم...

-تبریک؟

-آره دیگه جذب سپاه شدی...

-من؟

-خانم دکتر که داشت پانسمان های مادرم را نگاه می کرد، به مادرم گفت:این پسرتون چقدر ذوق زدست...خب اون پسرتون که می گفتین دکتره همینه؟(به داداشم اشاره کرد) دامادم و خواهرم رفتن بیرون...بابام سرش تو گوشیش بود...

یه نگاه به داداشم که کنارم ایستاده بود کردم...مادرم لبخندی کمرنگ زد و جون نداشت بگه کدوممون کدومیم...

یهو یاد خوابم افتادم...پس این دکتری که رحم مادرمو خارج کرده همونیه که موقع زایمان مادرم،برادرمو بیست سال قبل به دنیا آورده بود؟ عجب...اینم تعبیر خوابم!

دکتر مامانمو ترخیص کرد و بعد از کلی قربون و صدقه که به سر تا پام رفت،تشریفش رو برد...افتادم با بابام دنبال کارای ترخیص...گفتم:باباجان! هزینه ها چجوریه؟

بابام با افتخار یه کارت در آورد و گفت:هه! بیمه طلایی فرهنگیان هستیم ما! همه هزینه ها مجانی!فقط بریم برگه ترخیص رو بگیریم

رفتیم ججلوی حسابداری...یهو جلوی باجه حسابداری بابام داد زد:چی گونی؟ شومو همه دوزدید!دوزد!(چی می گی شما همه دزدید!دزد!)

سراسیمه رفتم جلو گفتم:چیشده؟

-اینا میگن باید نقدا یه میلیون تومن بدیم بابت تجهیزات اتاق عمل که شامل بیمه نمیشه...مگه همه هزینه ها مجانی نیس؟پس برای چی یه عمر دارن از حقوق ما کم می کنن به اسم بیمه؟ برای همین روزا بود!حالا چرا باید یه میلیون بدیم؟

کارتمو در آوردم که به حسابدار بدم، یهو بابا با پشت دست زد توی سینه ام:تو غلط می کنی به اینا پول بدی...صبر کن برم با رییسشون حرف بزنم ببینم...

رفتیم...رییس حسابداری هم از این نالید که بیمه شما دروغ گوئه...تقصیر ما نیس...الان همه هزینه ها رو بیمه شما تقبل می کنه جز تجهیزات اتاق عمل که باید از جیب خودتون بدین...

بابام هم فوری جواب داد:دروغ گو شمایید...من میرم ته و توی این قضیه رو در میارم

بلاخره اون وسط من گفتم پدر جان تو پرداخت نکن...من پرداخت می کنم...شما فاکتور رو بردار و بعد که پیگیری کردی و هزینه شو که بهت عودت دادن...اونو به من بده!

بلاخره فیصله دادیم قضیه رو...

اومدیم خونه از برادرم پرسیدم:مگه تو رفتی سپاه؟

-آره داداش! فعلا پنج سال قراردادی هستیم...

-خب...مبارکه...فقط عجیبه برام اون خانم دکتر از کجا می دونه تو رفتی سپاه اونوقت من که داداشتم خبر ندارم؟

اون شب خونه بابام،دامادمون یهو در اومد که:اون قرصایی که داده بودی برای خانمم، خیلی موثر بود، خودمم خوردم تاثیرش عالی بود...اسمش چیه؟ چون دو سه نفر از همکارامون هم مشکل مشابه پیدا کردن خانوماشون! اسم قرصشو بگی برم بگم بهشون اونا هم بگیرن!

منظورش اون قرص اسمارتیزا بود!(اینجا بخونید ماجراشو)تاثیر تلقینو میبینی؟ گفتم:نه! اونا رو بدون تجویز پزشک نمی دن...

کارتمو از جیب کتم در آوردم و دادم بهش...گفتم:بگو بیان معاینه بشن...بعد خودم توی کشوی خودم دارم...نرن بازار آزاد نخرن!گرونه! توی این وضع تحریم...بگن از طرف شما اومدن، ازشون ویزیتم نمی گیرم!قرصا رو هم اشانتیون بهشون میدم!

تا اینو گفتم خواهرم با افتخار نگام کرد...مامانمم ...بابامم...هی...دلشون خوشه ها! خوش! خــــــــــــوش!


 

بابامم که افتاده بود توی این شوخی که دیگه بچه هامون نمیان به ما سر نمی زنن!

مامانم می گفت چرا؟

بابام می گفت:خب تو دیگه رحم نداری بیان صله رحم کنن!

بعد هرهر می خندید.کلن شاد بود زنش برگشته خونه!


 


 

آلزایمر، یعنی فراموشت کرده باشند، تو هم خودت را فراموش کنی...
ما را در سایت آلزایمر، یعنی فراموشت کرده باشند، تو هم خودت را فراموش کنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : relations-philosophy بازدید : 81 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 23:36