دیکتاتور عزیز!

ساخت وبلاگ

-مامانم دیکتاتور ,ه!

-یعنی چی؟

-حرف، حرف خودشه! به من و داداشم بها نمی ده! گوشیتو دست نزن برو درس بخون، الان وقت تلویزیون نیست برو  تا ساعتش بشه!همش از این دستورا می ده.خستمون کرده!

-بابات چی؟

-نه اون خیلی خوبه!

-مثلا؟

-میاد خونه به ما اجازه می ده تلویزیون نگاه کنیم.مادرم میگه نه بابام می گه چی کار داری بچه ها رو...اصلا بابام میاد خونه ، خونمون از حالت زندان تبدیل میشه به بهشت!

-زندان؟یعنی مامان زندانبانه؟

-هست دیگه!ما هم زندونیاشیم.

-بابات روزی چند ساعت خونس؟

-بابامو فقط آخر هفته ها می بینیم.شبا که میاد خونه ما خوابیم و صبحا هم که میره ما تازه بیدار میشیم.خیلی بده که آدم پدرشو نبینه

-بابا چیکارست؟

-مدیر سازمان(....) هستش، خیلی سرش شلوغه، همش ماموریت و کار و کار و کار...گاهی آرزو می کنم بابام مریض شه خونه استراحت کنه که ما بیشتر ببینیمش.

-مامان چی؟

-نه اون خونه داره...همش خونس...خستمون کرده...قبلا معلم بود من و داداشم که به دنیا اومدیم دیده نمی تونه هم به مدرسه برسه و هم به ما، واسه همین از کارش اومد بیرون...

-معلم چی بود؟

-عربی دبیرستان

-خب پس مادرت حاضر شده به خاطر شما از کارش برای همیشه بیاد بیرون اما باباتون حاضر نشده به خاطر شما حتی از حجم کاراش کم کنه، درسته؟

-(دخترک بهت زده و در سکوت نگاه می کند انگار حرف غیر عادی شنیده باشد) من که اینجوری نگفتم.

-ولی اینجوری هست! یعنی دروغی توی حرف من بود؟

-بابام خیلی خوبه!

-خوبه چون کمتر همدیگر رو می بینید، دلیلش هم اینه که حاضر نشده به خاطر بیشتر دیدن شما از حجم کاراش کم کنه، در عوضش مامان بده چون حاضر شده به خاطر کنار شما بودن از کارش استعفا بده و بیرون بیاد

-اما بابام مسئولیت یک سازمان رو به عهده داره کارش مهمه!

-مامان تو هم مسئولیت درس دادن به بچه های این مملکتو داشت کار اون مهمتره چون همه مدیرها و مسئولین آینده از بین همین بچه ها بیرون میان! من که نمی گم کار بابات مهم نیست اما کار مامان خیلی مهمتر بود اما اون حاضر شد به خاطر شما استعفا بده و بیاد کنارتون، اما بابا حتی از حجم کاراش کم نمی کنه که کنارتون باشه! لابد کارهای مهمی داره! عیبی نداره اما عیب اصلی اینجاست که الان مامان آدم بده شده و بابا آدم خوبه!

-(دخترک همچنان سکوت می کند)

- بیا یک کاری بکنیم.

-چی؟

-من اگه با مامانت حرف بزنم شاید اون قانع بشه دوباره برگرده سر کارش!

-نه اون معلم دولتی بود.دیگه دوباره استخدامش نمی کنن که!

-خب من کلی آدم میشناسم که مدرسه غیر انتفاعی دارن و دنبال یه آدمی مثل مامان تو هستن که بیاد اونجا درس بده...میره مدرسه و درس می ده و وقتی میاد خونه، ... کی میاد؟ ساعت چهار بعد از ظهر، اون وقت هم باید ورقه های بچه ها رو تصحیح کنه و هم استراحت کنه...دیگه نای گیرداده به شما رو نداره! خوبه؟

-(دخترک در سکوت چشمش دو دو می زند انگار دارد سبک سنگین می کند)

-خب چی شد؟بگم بیاد تو تا قانعش کنم؟ اگه تو بگی باشه، همین الان دو تا دبیرستان غیر انتفاعی دخترانه سراغ دارم که دنبال استخدام یکی مثل مادر تو هستن...توی مدرسه انرژیشو سر بچه های مردم خالی می کنه و دیگه توی خونه حال و حوصله چک و چانه زدن با شما رو نداره!

دخترک در حالی که به جایی نامعلوم نگاه می کند، به زور کلمات را از دهانش بیرون می ریزد:من یک ذره بیشتر فکر کنم...بعد بهتون اطلاع می دم.اجازه هست برم؟

-بفرمایید!

یهو توی چشمم خیره می شود:فعلا قضیه این مدرسه غیر انتفاعیا رو بهش نگید باشه؟

-حتما! هر چی تو بگی!

 

آلزایمر، یعنی فراموشت کرده باشند، تو هم خودت را فراموش کنی...
ما را در سایت آلزایمر، یعنی فراموشت کرده باشند، تو هم خودت را فراموش کنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : relations-philosophy بازدید : 89 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:13