جن نامه - این داستان: پسر ترسو و مادر پسر ترسو! (با پسر شجاع و پدر پسر شجاع اشتباه نشود :)

ساخت وبلاگ

-پس جن هایی که میبینه فقط توی اتاق خواب خودشه؟

-نه توی هال هم میبینه!

-آشپزخونه چطور؟

-نه! تا حالا اونجا ندیده ولی می ترسه دیگه!

-حموم؟ دستشویی؟اینجاها چطور؟

-نه! پیش نیومده!

- چرا خودش نیومد تو؟

- میترسه! میگه جنه واستاده جلوی در اتاقتون!

-عجبا! شما به عنوان پدر بزرگش کی متوجه این رفتارهاش شدین؟

- یکی دو بار شب به خاطر دلایلی با خانمم خونه عروسم موندیم،متوجه شدم شبا فقط کنار مادرش میخوابه! گفتم آخه پسر تو دیگه 13 سالته! بچه دو ساله که نیستی! گفت جن میبینم!

-همون بار اول بهت لو داد قضیه جن رو؟خودش؟

-نه مادرش گفت...بعد از دو سه بار که هی به نوه مون گفتم ، اونو گفت...

-خود مادره هم جن میبینه؟عروستون منظورمه...

-نه...خودش تا حالا حرفی نزده!

-به هر حال اینجوری نمی شه! باید خود نوه تون بیاد که بتونم باهاش حرف بزنم!

-توی راهروئه حاج آقا!

ریش بلندم را دیده بهم می گوید حاج آقا! البته شاید تابلوی آیت الکرسی که توی اتاقم زده ام هم بی تاثیر نباشد.می گویم: پیش رمال و دعا نویس هم رفتید؟

جوابش قابل انتظار است:بله! به اصرار من اول رفتیم پیش دعا نویس! اون هم یه کارایی کرد.ولی نتیجه نداد.بلاخره آشناها گفتن: باید نوه مونو ببریم پیش مشاوره...من هم گفتم باشه...اینم امتحان می کنیم...

از لحن گفتنش خنده ام میگیرد.شبیه اونایی حرف میزنه که میرن شهر بازی و وسائل بازی مختلفی را امتحان می کنند.گفتم:اینم امتحان می کنید؟ خب بعد از من چیو امتحان می کنید؟ طب سنتی رو؟

بیچاره متوجه می شود عجب سوتی داده...حرفش را می خورد...می گویم:یا با من شروع نکن یا شروع می کنی تا تهش بیا...نیمه کاره خسته بشی و بری دنبال یه بازی دیگه، هیچ فایده ای نداره.اینو همین حالا دارم واضح بهتون میگم.اگه تا تهش همراه نیستی، هیچ ایرادی نداره.هنوز هم که نوه تون نیومده که ببینمش، میگم پولتونو عودت بدن و برید یه جای دیگه...

-نه حاج آقا! (بازم گفت حاج آقا!) مساله اون سیصد تومن نیست...من برای دعا نویس 5 میلیون خرج کردم...من می ترسم این بچه آسیب ببینه...بعد از این که پیش دعا نویس رفتیم، نوه م می گفت تعداد جن هایی که می بینه بیشتر شدن!

- خودش گفت؟

-بله!

-هممممممم...پس گفتی نمیاد تو؟

-نه! میگه جلوی در یکی از اونا وایساده و یه شمشیر هم دستشه!

-عجبا!جن شمشیر دستشه؟

-بله! خودش میگه! حاج آقا من همین یه نوه رو از اون پسر مرحومم دارم...پسرمم هم تک پسر بود.پسر دیگه ای ندارم!بچه های دیگم همشون دخترن... این بچه اسم خانوادگی منو زنده می کنه... قیافه ش عین پسر مرحوممه...انگار دوباره از اون دنیا برگشته باشه....تو رو خدا نجاتش بدین!

پیرمرد می زند زیر گریه...واقعا روحیه اش شکسته شده!

می گویم: همینه! درد اصلی اینه که خود بچه برات مهم نیست...زنده موندن اسم خانوادگی برات مهمه! پسر مرحومت برات مهمه...

-برای شما مهم نیست؟

-خوشنامی با زنده موندن اسم خانوادگی فرق داره...متوجهید؟

چیزی نمی گوید...سرش را پایین می اندازد.معلوم نیست لرزش دستش از پیری است یا استرس...از جایم بلند می شوم و می گویم:توی راهروئن؟

-بله!

-بریم...

در راهرو نیستند! می رویم سالن انتظار! انجا نشسته و تلویزیون تماشا می کند.کنار مادرش! به پدر بزرگش می گویم وارد اتاق انتظار نشود و توی راهرو بماند.خودم در نقش یکی از مراجعین می روم کنارش می نشینم...خودش را جمع می کند و ازم فاصله می گیرد...به مادرش می گویم:خانم ببخشید ساعت چند است؟

پسره فوری جواب میدهد:مگه روی دیوار ساعت نیست؟

راست می گوید.می گویم:عه...حواسم نبود..ممنون!

سعی می کنم توجهم رو مادره باشد: این جا خیلی خنکه... چرا عادت دارن کولر رو تا آخر ین درجه تنظیم می کنن؟

پسره به جای مادره جواب میده:خو برو یه جای دیگه بشین!

این پسر همونیه که الان از وحشت جن شمشیر به دست توی اتاق من نمی یومد؟با این جسارتش که داره منو قورت میده!

مادرش در تمام این لحظات با سکوت و لبخندی کم رنگ به مکالمات من و پسرش گوش می دهد!

گفتم:خب میخوام برم توی اتاق خودم ولی یه جن شمشیر به دست جلوش واستاده! می ترسم برم توی اتاق خودم!

یهو پسره قیافه اش عوض می شود!می چسبد به مادرش:مامان!من از این آقاهه می ترسم!

مادرش بلاخره به حرف می آید:آقای دکتر! ببخشید! این بچه دست خودش نیست! از وقتی پدرشو از دست داده این جور شده!

یهو میگم: واقعا؟ الان شما تنهایین؟ شوهر ندارید؟

-بله! سه ساله!

نگاه به پسره می کنم و می گویم:خب آقا مهبد خودش مرد خونه و زندگیه! شوهر می خواین چیکار!(اسم پسره را از روی پرونده  اولیه اش که موقع ورود به کلنیک تشکیل داده بودند و روی سیستمم فرستاده بودند،خوانده بودم). ماشالله مردیه برای خودش!

مادرش می خندد...میگویم:آقا مهبد اجازه می دی من و مامان یه لحظه بریم با هم حرف بزنیم؟تو همین جا بشین! ما زودی میایم...

به مادرش نگاه می کند...مادر سری تکان می دهد که قبول کن پسرم! مهبد بی صدا سرش را به نشانه تایید تکان می دهد و مادرش را که تا حالا به او چنبره زده بود، رها می کند.

توی راهرو از نگاه سرد عروس به پدر شوهرش می فهمم که چندان با هم خوب نیستند و به اجبار او به اینجا آمده است...

می خواهیم وارد اتاق بشویم  پدرشوهرش هم می خواهد بیاید ... با اشاره به او می فهمانم که خودش فعلا بیرون باشد...پیرمرد مستاصل نگاهم می کند و بر می گردد...بنده خدا نمی داند دارد چه اتفاقاتی می افتد و چه می گذرد و گیج شده...

در اتاق را می بندم.زن می نشیند...می گویم:خرج زندگیتونو کی میده؟

-خودم آرایشگاه دارم...

- همین یه پسر رو داری؟ بچه دیگه ای نداری؟

- نه!

- خوش بحالتون! حداقل قبل فوت همسرتون بچه دار شدین که تنها نباشین...من که قبل از این که فرصت کنم بچه دار بشم همسرم به رحمت خدا رفت! الان تنهام...ولی همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم مث مهبد!

البته حقیقتم را نگفتم...همسر من زنده است...حرف هایی که به آن زن زدم برای واکنش سنجی بود...دیدم یک مقدار رفتارش ناراحت و مضطرب شد...پشت میزم نشستم و به صفحه مانیتور روی میزم خیره شدم و در حالی که الکی خودم را مشغول تایپ نشان می دادم گفتم: مامانم هی دنبال دختر خوب برام میگرده...میگم مامان! مردی که زنشو از دست داده و داغدیده ست دیگه نمی تونه با یه دختر ازدواج کنه! باید با یکی ازدواج کنه که قبلا ازدواج کرده و اونم همسرش رو از دست داده باشه! تا با هم همدرد باشن!

یهو به زن خیره شدم.قیافه اش دیگر کاملا مضطرب بود و اصلا هم تلاشی نمی کرد اضطرابش را پنهان کند.می گویم: نظر شما چیه؟ راستی برای شما توی این سه سال خواستگاری نیومده؟بلاخره توی محیط آرایشگاه زنونه ارتباطات قوی وجود داره...مگه میشه خانمی با این شخصیت و کمالات رو زن ها ببینن و بی شوهر بذارنش؟

-خب..آره زیاد بودن! ولی خودم تمایلی به ازدواج ندارم...

قیافه ام را متاسف و سرخورده نشان می دهم...الکی که مثلا داشتم مقدمه چینی می کردم بهش پیشنهاد ازدواج بدم و حالا تیرم به سنگ خورده...می گویم:آخه چرا؟

- خب...موقعیتش رو ندارم...ببخشید آقای دکتر...میشه پدر شوهرم هم بیاد توی اتاق؟

هه! حاضر است اون پدر شوهری که باهاش خوب نیست هم بیاد توی اتاق اما من دیگه باهاش حرفای ازدواجی نزنم! معلوم است منتظر است به یک بهانه ای از اتاق بیرون برود، بیرون که چه عرض شود...فرار کند!

گفتم:آخه چرا ملینا خانم؟

اسم زن رو از روی مشخصات نام سرپرست کودک که توی پرونده درج شده بود خوانده بودم.ظاهرا اما خود زن در جریان نبود اسمش توی پرونده اولیه درج شده.ظاهرا پدر شوهرش با منشی حرف زده بود و اطلاعات پرونده را به او داده بود...با لکنت گفت:شما اسم منو از کجا می دونید؟

صدایم را پایین آوردم و گفتم:خیلی چیزای دیگه هم می دونم!

-مثلا چی؟

-مثلا این که جنی در کار نیست!

اضطراب زن اوج گرفت: پدر شوهرم دیگه بهتون چیا گفته؟

-اون نگفته! خودم می دونم که جنی در کار نیست!

-دیگه چی می دونی؟

- تو عاشق شوهرت بودی...هنوزم هستی... نمی تونی فراموشش کنی! هرگز! هرگز! هرگز!

حالا نوبت زن است که به گریه بیفتند.دستمال کاغذی روی میزم را سمتش می گیرم...بر نمی دارد...می گوید:ممنون که درکم می کنید ولی به هر حال من قصد ازدواج ندارم...

- خب دلیلش معلومه! مهیار که نمرده! هنوز زندهست...فقط جوان تر شده...جوان تر و قوی تر!

صدام رو پایین تر آوردم و ادامه دادم: ... و خوشگل تر...

یهو گریه اش بند می آید...مهیار اسم شوهرش بود! اسم اونو هم از توی پرونده خوانده بودم...زن به گوشه ای نامعلوم از اتاق خیره می شود....اسب سرکش رام شده بود و حالا افسارش توی دستم بود...حالا وقتش بود که ضربه نهایی را بزنم... می گویم: با پسرت در حد بوس و بغل رابطه داری یا دخول هم داره بهت؟

-بهش گفتی؟

-به کی؟

-به محمود! پدر شوهرم...

-چرا باید بهش بگم؟

-پس بابت حق السکوتت باید باهات رابطه داشته باشم؟ باید حدس می زدم اینجا هم یه دکون رمالیه! فقط ظاهرش شیک و رسمیه! پول بهت میدم ولی اون کارا رو ازم نخواه...

-خانم محترم! من الان داشتم بهت می گفتم می دونم تو هنوز عاشق مهیاری و جز رابطه با اون نمی تونی مرد دیگه ای رو تصور کنی! الان بیام بهت بگم بیا با من؟ عجبا! ما اینجا کار تخصصی انجام میدیم نه کثافت کاری...

- پس منظورت چیه؟

- من دارم کار خودمو انجام میدم! مشاوره! چه منظور دیگه ای باید داشته باشم؟

-تو یه مشاوری؟ تو خودت با اجنه رابطه داری! از کجا فهمیدی؟ اسم منو...اسم شوهرمو!

بیا این مانیتور رو نگاه کن! همش اینجا نوشته بخدا! توی پرونده مشاوره مهبد! پدر شوهرت اینا رو به منشی مون گفته! واسه همه مراجعین از این پرونده ها تشکیل میدیم...

- پس اون حرفا که زنت مرده و میخوای با من ازدواج کنی چی بود؟

- من گفتم زنم مرده ولی کی گفتم می خوام با تو ازدواج کنم؟ بخش ازدواج من با خودت رو توی ذهنت ساختی! چون ازش هراس داری! از ازدواج کردن هراس داری! مث زنی که شوهرش زنده ست و با هم زندگی خوشی دارن و یهو یه مرد دیگه بهش پیشنهاد ازدواج میده! تو هنوز مرگ مهیار رو باور نکردی! و مهبد رو جانشین مهیار کردی...تو توی نقش همسری برای مهیار اون قدر فرو رفتی که نفهمیدی باید برای مهبد مادر کنی! 

- مادر نبودم؟

- مادر کی از بچه خودش تمنای جنسی داره؟ خودت خودت رو قضاوت کن! من چیزی نمی گم! چون واقعا در شرایط روحی و عاطفی تو نبودم...این شدت عشقت به مهیارِ مرحوم ستودنیه! اما باور نکردن مرگ و تقدیر الهی واقعا نابود کننده و فاجعه آفرینه! مث همین فاجعه ای که به بار آوردی!

-چه فاجعه ای؟

-مهبد رابطه با محارم رو تجربه کرده...این توی ازدواجش مشکل ساز میشه! تازه اگه ازدواج هم بکنه باز هم احتمال خطر باز تولید این رابطه توی ارتباط با دختر خودش که نوه تو خواهد بود وجود داره...میگه من و مادرم با هم ارتباط داشتیم...حالا من و دخترم با هم ارتباط داشته باشیم...متوجهی؟

-ولی من که قصدم این نبود...

- آدما خیلی کارا می کنن که قصد بدی ازش نداشتن اما کاری که می کنی مث تیریه که به سمت هدفی رها می کنی...بعد از رها کردن تیر دیگه اختیارش دست تو نیست...چه بسا یهو یه موجود دیگه بیاد و بین تیر و هدف قرار بگیره و تیر به اون بخوره نه هدف! باید واقعا به خدا پناه برد و فقط مطمئن به عمل خودمون نباشیم... خدا ... خدا... به اون فکر کن... ازش کمک بخواه... با کمک خودش می تونیم این قضیه رو جمع کنیم...نگران نباش! فقط قول بده دیگه با تن مهبد برای مهیار همسری نکنی! فقط برای مهبد مادری کن! همین! قبوله؟

-به محمود چیزی نمی گی؟

-نه خیالت راحت!

-باشه! من آمادم!

-خوبه! باید دو ماه برام خوابنگاری و روزنگاری کنید!

-من یا مهبد؟

-هر دو تا تون!

آلزایمر، یعنی فراموشت کرده باشند، تو هم خودت را فراموش کنی...
ما را در سایت آلزایمر، یعنی فراموشت کرده باشند، تو هم خودت را فراموش کنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : relations-philosophy بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 16 مهر 1398 ساعت: 19:52