مدیریت ترس

ساخت وبلاگ

-الو!

-سلام! جناب دکتر میم؟

-بله بفرمایید!

-من مینا.سین هستم! همان که در نمایشگاه کتاب با هم آشنا شدیم!

-بله! سلام بفرمایید

-من آزمون دکتری قبول شدم و در دانشگاه میم هفته بعد قرار مصاحبه دارم.

-خب!

-هیات مصاحبه هم تصمیم گیر اصلی اش دکتر الف است. من یادم آمد که شما گفته بودید با دکتر الف دوستید و می خواستم اگر ممکن است به ایشان بفرمایید که نسبت به من سختگیری نکنند چون می دانید که توی همین مصاحبه امتیازها را مشخص می کنند و ...

-شما که خودتان اهل قلم و پژوهشید! نباید استرس داشته باشید! الان زنگ می زنم به دکتر الف.

-(خیلی خوشحال می شود) ممنونم! ممنونم!

شماره دکتر الف را می گیرم! خط از دسترس خارج است.ظاهرا باز هم سفر خارج از کشور رفته این بشر! به خودم می گویم سه چهار روز دیگر دوباره باهاش تماس می گیرم.یک تکه کاغذ می چسبانم روی لپ تاپم و این یادآوری را رویش می نویسم.

  زنم در جارو برقی کشیدن عادت دارد اگر لپ تاپم روی زمین باشد و دهانش هم باز باشد، روی لپ تاپ را هم جارو بکشد! روز بعد دقیقا همین صحنه پیش آمد و کاغذ توسط جارو برقی بلعیده  شد! دیگر چیزی نبود که یادم بیندازد باید با دکتر الف تماس بگیرم.

دو هفته بعد مینا.سین با یک دسته گل آمد و یک جعبه شیرینی!

-به به مینا خانم! به سلامتی تشریف می برین خواستگاری؟

-نه! امدم برای تشکر! دکتر الف نهایت همکاری را کرد!

ناگهان همه صحنه های دو هفته پیش در ذهنم مرور می شود.وجدانم نمی گذارد ساکت بمانم: ولی من با دکتر الف صحبتی نکردم.

-شوخی می کنید؟

-نه جدی جدی ام

-ولی گفته بودید زنگ می زنید

-زدم ولی خطش از دسترس خارج بود.

-(می خندد) دارید با من بازی می کنید؟ تو رو خدا! دکتر الف به شکل غیر قابل باوری با من مساعدت کرد و حتی جلوی سوالات سختی که بقیه هیات مصاحبه از من می پرسیدند را گرفت و گفت:پژوهش های این خانم خودش تایید صلاحیت علمی ایشونه! من مطمئن شدم که شما به او تاکید کرده اید که...

-اصلا من کسی هستم که اهل این جور تاکید کردن ها به آدمی مثل دکتر الف باشم؟

-ولی...

-یعنی خودتان صلاحیت علمی خودتان را باور نداشتید؟

-چرا ، ولی ...

-این ولی از ترس ریشه می گیرد. من فقط کمکت کردم ترست را مدیریت , کنی.البته ناخواسته!

گل و شیرینی را روی میزم می گذارد و می نشیند.رفتارش تغییر پیدا کرده.مثل آدمی که از میدان مین واقعی گذشته است و به سلامت رسیده این طرف و تازه فهمیده از جایی عبور کرده که میدان مین بوده و هر لحظه  احتمال مرگ در انتظارش بوده! یک جور توی دل خالی شدنی که تاریخ انقضایش گذشته و دیگر لازم نیست جدی اش بگیری! یک جور استرس پوچ و شادی واقعی که قاطی هم می شوند.لبخند می زند.چایی اش را می خورد و تشکر می کند و می رود.

آلزایمر، یعنی فراموشت کرده باشند، تو هم خودت را فراموش کنی...
ما را در سایت آلزایمر، یعنی فراموشت کرده باشند، تو هم خودت را فراموش کنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : relations-philosophy بازدید : 95 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:13